مُبتلایِ وَطن و تَنَت ماندم
در تلاطُمِ آغوشِ تواَم مُعما بود
پاشنه بر کشیدم که تا خودم بِرَوم،
در دلم شوقِ با تو ماندن هویدا بود
***
تبریز را تا خودم سفر کردم
مشروطه را دیدم و گریه های زنان
که صدایِ شیونِ اَرس دلم را بُرد،
تا اِنتهایِ برادریِ باقرخان
***
از کنارِ دخترانش گذر کردم،
چشم انتظار نشستم که ریحان را...
در چهره ی مَردمِ شهر دردی بود،
گویی قرار بود که باز جیران را...
***
بعد از آن به سنندج سفر کردم
از کوه هایِ استوارِ تو پُرسیدم
تا پای کوبیِ مردانُ و زنانت را،
در چله چِله ی زمستان تَنَت دیدم
***
در لا به لایِ هیبت اورامان،
پیرمردی از اِصالت خَبر می داد
انگار دست هایی از سَقِز آمده بود،
عشق را به آنسوی مرز گُذر می داد
***
از دره ها گذشتم و باز دل بستم،
هر گوشه ی این خاک بویِ خون می داد
چشمِ اهواز پُل زده تا به خرمشهر
آن طرف تَر فکه بوی جنون می داد
***
شَط پُر شده از شَرجی و باروت،
نفت، بوی مَردمِ بِهبَهان می داد
زیرِ پایِ تمامِ شهر خالی بود،
یک نفر از عَطَش داشت جان می داد
***
گفتم بِرَوم تا انتهای خیال،
راهی شدم به قُطب نمایِ حیرانم
بویِ گلاب پیچیده بود در همه جا،
تا صدایی از دور گفت: "اهلِ کاشانم"
***
باران گرفته در میانِ جنگل ها،
به گرگان رسیدم تا قدم بزنم
ترانه های مختوم قلی می گفت:
حالا حوالی بندر ترکمنم
***
گذشتم و سَر زدم به تهرانم
شهری پر از سوژه های تکراری
در کوچه بازار تَجریش سَر کردم،
مملو از عشق به دختران قاجاری
***
یکی از شلوغیِ انقلاب حیران و ،
یکی شان آمد و برای من زَن شد
رفتم از شمیران و با خودم خواندم:
از ابر کرم خطه ی ری ...
***
آرزو کردم به اوج برگردم
در کوچه باغِ خیالم شَراب می چیدم
تا به خود رسیدم از هیبتی جاری،
با اشکِ شوق دیدم که تخت جمشیدم
***
از بوستان و گلستان گذر کردم
بر مزار شعرا شراب جاری بود
پاییز را به نقش رستم سفر کردم،
اما زمستان اِرَم عجب بهاری بود
***
بعد ازین دلم هوای غربت داشت،
مردی از تبارِ خود، دِلش خون بود
راهی خراسان شدم، پادشاهِ غریب،
افسانه ی کودکی ام غرقِ افسون بود
***
شهرِ عطار مستِ عشق بازی و گُل
بیرجندم غرقِ در ستاره باران بود
از شمال و مرکز و جنوبش گذر کردم،
مثلِ قلب سه پاره ای که پریشان بود
***
گریه کردم برای ریشه ی وطنم
از دشت های زاگرس گذر کردم
به هر گوشه ی خاک لرستان بوسه زدم،
به دشت سرسبز اَلِشتََر سفر کردم
***
فلک الافلاک را زنده می دیدم،
از بیشه تا خُرم آباد و دِلفان مست
در دستِ مادرانِ ایل یک بِرنو،
پدر قطارِ فِشنگ بر کَمَر می بست
***
راهی شدم دوباره در انحنای وطن،
فال مُنزوی گرفتم از دفتر باران
("پلنگِ مَن پرید و پنجه به خالی زد")
در عشق بازی های حوالی زنجان
***
دختری چادرِ گلدار سَرَش می کرد،
پسری همان لحظه گیوه هایش را
پدری رفت سنگرش را پر بُکند،
مادری همان لحظه آمد که جایش را...
***
در حوالیِ کرمان دلم لرزید،
باز نعمت الله عزمِ ماهان داشت
در لابه لایِ ماسه های داغِ کویر،
دختری عاشقانه ارگِ بَم میکاشت
***
تنم از دردِ روزگار ویران بود،
تریاک را به خودم مبتلا کردم
میانِ این هِمهِمه در حَجم زلزله ها،
نشستم و برایِ برادرم دعا کردم
***
بخت یارم شد و رفتم به جایی که
هفت و چاری از ترانه جاری بود
عازمِ ایل های اصالت و مردی،
مقصدِ من شهرهای بختیاری بود
***
شیرِ سنگی بر مزارِِ مَردی بود،
یادگاری از روزگارانِ دور و دراز
مثلِ یاسوجِ همه دست و دل زخمی،
مثلِ یاسوج همه دست و دل ها باز
***
بوی قِلیان گرفته بود همه جا
نصفِ دنیا بود و یک سَبد پُرگُل
تمامِ وجودِ من آبستنِ خاطره شد،
در کنارِ عاشقانه های سی و سه پل
***
مسجدِ شاه بی قرارم کرد،
نقشی از جهان زده بر اَلماسی
زنده رودی از پرنده در سرم پَر زَد،
در دلِ کاروانسرای عباسی
***
یک طرف صدای تیشه می آمد،
باز مَردی دل به شَب می زد
اینبار پهلوانی از تَبِ هَرسین،
داشت در کوه بیستون نَقَب میزد
***
سرگذاشتم به کوهِ دالاهو،
تا به قصرشیرین ذکرِ خیرت بود
طاق بستانِ تورا که عاشقی کردم،
کُلِ تاریخم از تو غرقِ حیرت بود
***
کوله بستم دوباره از آنجا،
سَر کشیدم به ناموسِ ایرانم
شهرِ باران، خزر با تو دریا شد،
کویِ دلبری های سبز، گیلانم
***
اَنزلی تا به رشت حیران بود،
یادِ میرزا دلم را صفا می داد
قلعه در قلعه کوه در دریا،
جنگلِ قلبِ هرکسی را جلا می داد
***
دل بریدم و دوباره برگشتم
به نبضِ رُستم دَستان سفر کردم
تا شهر زابل از چابهار پنهانی
از گمرکِ ریگ هایش گذر کردم
***
در هیاهویِ گرمِ آغوشش،
مملو از زخم های سخت و کاری بود
دل بریدن از شهرهاش انگار،
کُشنده تر از مَرگ های اِنتحاری بود
***
سَر سِپُردم به مسیر مُنحنی ام،
صبر را به ایلامِِ نازنین دادند
مرزِ مِهران یادگاری از آنها،
که پای شان را به میدانِ مین دادند
***
آتشی در میانه های وطن،
در خودش حَجمِ استخوانم خورد
ذکرِ یزدان بر زبانِ من جاری،
تا کَرانه های کویر میبد برد
***
دولت آباد را زندگی کردم،
قنات ها را جاری وطن بودم
بادها را گرفتم درآغوشم،
مستِ بویِ هیزم و گَوَن بودم
***
آذرآبادگانِ شرقی و غربی،
یادگارانِ عصرِ هُلاکویی
برادرانی که در دستشان گندم ...
برادرانی که بر پُشت چاقویی ...
***
شیز را با خودم خُروشیدم
ترکمنچای از دِلم تَرَک میخورد
دختری بور در کنار دریاچه
جُرعه جُرعه از خودش نَمک می خورد
***
به پایتختِ صوفیان دَر اُفتادم
کودکی شدم که دلبری می کرد
چهل ستون را گرفتم در آغوشم
شهر قزوین هم برادری میکرد
***
سوار تِرَن شدم در مسیری که
ریل هایش را تَنیده احساسم
لِنج های دل شکسته می گفتند
اینبار هم راهیِ بندر عباسم
***
تا که جزیره ای شدم از غیرت
نقشِ بر تار و پود قالی ها
جزیره ای شدم و در خودم مُردم
مثلِ کشتیِ پُرتقالی ها
***
ناخدا شدم و تُنب های مغرورم
هر ثانیه رَجَزی از وطن می گفت
پُل زَدم از خودم تا خلیجی که
همیشه ی خدا پارسی سُخَن می گفت
***
مصرعی شدم در میان دیوان ها
تَنگه های شهر را غصه می خوردم
بوشهر را همین که با خودم دیدم
بر مردمان بندری غِبطه می خوردم
***
در منتهایِ هِق هِقِ طوفان ها
یکی رفت که زیرِ باران قدم بزند
شب بود و مازندران و یوش باز از نو
سَر بُرد در شعرِ نیما که ماتم بزند
***
رامسر سَر دَر میانِ جنگل بُرد
رودباری از عشق جاری شد
ساحل آرام دل به دریا زد
نامِ دیگرِ عشق هم، ساری شد
***
چند دَروازه گذشته از خَرَقان
پیری نشسته بود و هوهو می کرد
سمنان دوباره مَستِ کویرش شد
با مردمانِ خودش هم بگو مگو می کرد
***
اراک، باغی شد از شُکوفه و آهن
عاشقِ سَرو های مُهاجران بودم
ساوه را به خونِ اَنار گِرِه زدم
در میانِ دشتِ صَنعت آلودم
***
شهرِ کرج از غم به یغما رفت
هفتاد ملت از خشم حیران شد
مثلِ مادری که ویارِ ماندن داشت
مثلِ رشته کوهی که زود استان شد
***
همدان را که آغازِ جهان دیدم
در ملایر عجیب سَردَم شُد
گنج نامه ای از غم در دِلَم جوشید
ابن سینا آمد و طبیب دَردَم شد
***
باخودم گفتم که می مانم
عاشق هرآنچه در دلِ ما بود
مبتلای وطن و تَنَت ماندم
فلاتِ عشق هم در تو پیدا بود.
:: موضوعات مرتبط:
مسیحا جوانمرد ,
,
:: برچسبها:
مسیحا جوانمرد ,
غزل ,
نوغزل ,
شعر عاشقانه ,
سفرنامه ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0