چشمِ تو بشکه ی باروتِ غزلخوانی بود
لبِ تو حامله ی "حیف نمی مانی" بود
در صدایت مَثلی بود که می گفت؛ برو
دستِ من در بغلی بود که می گفت؛ برو
خاطراتِ تو یَلی بود که می گفت؛ بِمان
در نگاهت غزلی بود که می گفت؛ بِمان
ترسِ من گُم شدنت بود نمی دانستی
حرفِ مَردم شدنت بود نمی دانستی
من وتو وَصله ی ناجور پُراز غم بودیم
وصله ای دوخته بر پیکره ی هم بودیم
بین این خاطره ها طعم لبی جا مانده
خاطری، خاطره ای، نیمه شبی، جا مانده
....
مژده ای دل که مسیحا نفَست خواهد رفت
زده ام فالی و فریاد رسَت خواهد رفت
:: موضوعات مرتبط:
مسیحا جوانمرد ,
,
:: برچسبها:
مسیحا جوانمرد، غزل، نوغزل، شعر عاشقانه، مثنوی، ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0