تنها به دور خودم پیله می تنم هرشب، تلخ است اگر که دچارِ خودت باشی
مثل مسیح که تن واره ی یهودا بود، پنهان شوی و شکارِ خودت باشی
مثل تمام ثانیه های خود آزاری، مثل تمام شب گریه های از تو بیداری
انگار که فقط یک دمارِ اجباری، از لحظه لحظه ی روزگارِ خودت باشی
دل خسته تر از مادرت وقت امن یجیب، که درد حامله بود و خودش نمی دانست
تنها تر از پدرت که با دخترش می گفت: باید که گلدسته و منارِ خودت باشی
باید که عادت کنی به دل کندن، در کوچه پس کوچه های هر کجا هستی
هریک قدم از سنگفرش عمرت را، آتش بگیری و سیگارِ خودت باشی
تبریز را به شانه های تو گریه می کردم، تبریز را شهر پر غرور مردانم
خدا نیاورد آن شبی را که همچون من، شرمنده ی ایل و تبارِ خودت باشی
سگ هاری شده جهان بدون دستانت، که زمین را فرو برده در بغضش
و ترست از همان هفته ای که شش روزش، تنها شوی و سگ هارِ خودت باشی
با درد بنویسی که هی !!! تو خود منی، این من تویی که در انتظارت نشسته ام
هی منتظر که خدایا کی جمعه می شود، گریه کنی و در انتظار خودت باشی
هی بشکنی که دیدار بعدی مان باید، بگویم آنچه که عشق در دلم جاریست
هی پابه به کنی پشت دیوار غرور، هی پا به پا کنی و دیوار خودت باشی
هر جمعه گریه کنی که خدایا چرا گذشت، هر شنبه گریه کنی که خدایا چرا نماند
هر هفته را بکشی که فقط یک روز، آرام شوی و در جوارِ خودت باشی
هر جمعه با نگاه های دزدکی ات، اعدام شوی از بی تفاوتی رویات
هر لحظه خود را بکشی که زمان گذشت، هر ثانیه هم طناب دار خودت باشی
یا ماشه می کشی به خودت این تپانچه را، یا بغل می کنی بوسه بوسه قبرم را
که در آخرین پلان زندگی کسی شاید یک شاخه گل به سنگ مزار خودت باشی